فرازی از منظومهی مانلی
کوششِ يکتن فرد،
چهبسا کافتد بیحاصل و، اين هست؛ امّا
آيد اندر کششِ رنجِ مديد،
ارزشِ مرد، پديد.
شد بهسر بر تو اگر،
زندگانی دشوار،
اگرَت رزق نه بر اندازهست،
وگرت رزق براندازه بهکار،
در عوض، هست تو را چيزِ دگر.
راهِ دور آمدهيی،
بردهيی از نزديک،
بهسویِ دور، نظر.
زندگی چون نبُوَد جز تکوتاز،
خاطر اينگونه فراسوده مساز.
بگذران سهل درآندم که بهناچار تو را،
کار آيد دشوار.
عمر مگذار بدان.
زاره کم کن در کار.
ما همه باربهدوشانِ هميم؛
هرکه، در بارش کالاست بهرنگی کآن هست.
تا نباشد کششی،
تنِ جاندار نگردد پابست.
بههم اينها را، [جز] مردمِ هشياری نتواند يافت.
بايد از چيزی کاست،
گر بخواهيم به چيزی افزود.
هرکس آيد بهرهی سویِ کمال.
تا کمالی آيد،
از دگرگونه کمالی بايد
چشمِ خواهش بستن.
زندگانی اين است؛
وينچنين بايد رَستن.
...